سرويس اجتماعي عصرپرس:«نرگس کلباسی اشتری» این روزها در انتظار تجدیدنظر حکم دادگاهی است که ناعادلانه او را به زندان و جریمه مالی محکوم کرده است. وضعیت بغرنج او بحث داغ محافل خبری و حقوق بشری در ایران و هند و کانادا و حتی انگلیس است.
نرگس در تازهترین
پستهای خود چند خاطره از دوران فعالیتهای نیکوکارانهاش نوشته است که مانند فضای
داستانهای «جومپا لاهیری» به شدت به روحیه شرقی مردمان شبهجزیره هند نزدیک است. در
ادامه اين خاطرات را میخوانیم.
خاطره اول:
امروز با دو مقام
عالیرتبه هندی که برای ملاقات من از دهلی آمده بودند صحبت کردم. صادقانه بگویم، گاهی
احساس ضبط صوت شکسته ای را دارم که روی دور تکرار است. من داستان خودم، زندگیم و آن
اتفاق را بیش از صدبار تکرار کرده ام، آنقدر که شماره اش از دستم خارج شده. آنقدر راجع
به این اتفاق حرف زده ام که گاهی در رویا آن را میبینم. آنقدر این اتفاق همیشه از
سرم میگذرد که گاهی دربارهی آنچه گذشته است احساس کرختی میکنم. آرزو دارم میتوانستم
خاموش شوم.
چندبار لازم است
که من خودم را در این کشور تکرار کنم؟ چندبار لازم است دولتمردان را ببینم؟ تمام کاری
که میکنند این است که فقط میشنوند بی اینکه کمکی کنند. بعضی از آنها حتی گوش هم نمیکنند.
من با کوله باری
مملو از عشق به هندوستان آمدم و مدیران این کشور به جای عشق به من نفرت و بی احترامی
دادند. دو سال گذشته است و هیچ کس هنوز هیچ پاسخی برای من ندارد؟ استفاده ی صدا چیست
وقتی هیچکس گوشی برای شنیدن شما ندارد؟ ساده بگویم، من اصلا برای آنها اهمیتی ندارم
که بخواهند توجه کنند.
من داستان را فقط
یک بار برای سرکنسولگر ایران گفتم و آنها به سرعت وارد عمل شدند.
به رایاگادا آمدند،
در دادگاهم حاضر و پیگیر نتیجه شدند. آنها از روز اول حمایتم کرده اند، اما هندوستان
چه؟ من به کودکان ایرانی کمک نمی کردم، من به کودکان فراموش شدهی هندی کمک میکردم.
داشتم تلاش میکردم که زندگی و عزت را به کودکانی باز گرداندم که ممکن بود بدون حضور
من بمیرند. من داشتم به کودکانی کمک میکردم که دولتشان از آنها غافل شده بود، و حالا
به قتل یکی از کودکان متهمم؟
یک سال زندان در
مقابل آنچه این کشور بر سر من آورد هیچ است. آنها شرافت مرا گرفتند و مرا از حقوق انسانی
که روزی گمان میکردم از آن برخوردارم محرومکردند.
سپاس از
"هندوستان بی نظیر" که مثالی عالی برای خیرین سرتاسر دنیا شد. امیدوارم آخرین
نفری باشم که درگیر این چنین بی عدالتی ای شده است.
خاطره دوم:
من آستانه ی تحمل
و صبر بالایی دارم، اما زمانی که از این آستانه بگذرم، کاملا خاموش می شوم. برای چند
ساعتی ساکت میشوم، خسته میشوم، میخوابم، اما زمانی که دوباره از خواب بلند می شوم
آمادهی مواجهه با هر مشکلی که بر سر راهم قرار میگیرد هستم. این هم خوب است هم بد.
خوب به این خاطر
که میتوانم از اول شروع کنم و این مرا در مدیریت احساسات به وجود آمدهی ناشی از شرایط
کمک میکند و بد چون مشکلات بیشتری بعد از مدیریت یک موقعیت در راه من قرار میگیرد.
در هر دو صورت،
من به خودم اجازهی تسلیم شدن نمیدهم. تسلیم شدن مختص کسانیست که برای زندگی ارزش
قایل نبوده و عاشق نیستند، و در دنیای من هر دوی این مهمترین چیزها هستند. مهم نیست
چه پیش میآید، من برای زندگی خودم و هرکسی که در اطراف من است ارزش قائلم و پایه های
زندگیم را بر عشق نهاده ام. چون هیچ حس و لذتی بالاتر از عشق نیست.
امروز به اولین
تعطیلاتی که در سال ۲۰۱۱
بچه هایم را بردم
فکر میکردم. آن تعطیلات "اولین" های زیادی به همراه داشت. این اولین بار
بود که بچه ها رایاگادا را ترک میکردند، اولین بارشان بود که قطار سوار میشدند...
اولین باری بود که صدای دریا را میشنیدند...
اینها خاطراتیست
که بعد از گذشتن از آستانهی تحملم به آنها فکر میکنم و دوباره سرحال میشوم.
من از خدا سپاسگزارم
برای همهی رحمت هایی که در زندگی داشته ام و از او سپاسگزارم حتی برای همه ی چالش
های زندگی. من هر روز یاد میگیرم و از داشتن سلامتی و عشق خرسندم.
برای عشقی که نثارم
میکنید و کلمات محبت آمیزی که به من می گویید سپاسگزارم. برایم دعا کنید.
خاطره سوم:
شاید باور نکنید که چه تعداد خانواده تقاضا کردند
که کودکانشان را به من بدهند. ما در سال ۲۰۱۱ پروژه ای با عنوان "بسته کودک"
داشتیم که در آن به بخش نوزادان بیمارستان رایاگادا میرفتیم و تامین لباس، دارو و
سایر مایحتاجشان را برای سال اول تولدشان برعهده میگرفتیم.
در آن روزها، مادران
زیادی میگفتند که حاضرند کودکانشان را به ما بسپارند و این بسیار دردناک بود. ما مجبور
بودیم که آنها را قانع کنیم که فرزندانشان را پیش خود نگه دارند و در ازایش متعهد میشدیم
که آنها را حمایت کنیم.
در کشوری که فقر تا بدین حد ریشه دوانده است، در عجبم که چطور کنترل جمعیت و عدم تولد کودکان جدید در اولویت برنامه ها نیست. همیشه میشنویم که نخست وزیر به بالا بودن جمعیت کشورش میبالد، اما واقعا مزیت داشتن جمعیت یک میلیاردی چیست وقتی که بیش از ۳۰۰ میلیون آنها در ایالاتی مانند اودیسا، بیهار و کاتیسگار زیر خط فقر زندگی میکنند. این آماریست که دولت به صورت رسمی اعلام کرده است، اگرچه شخصا بر این باورم که فقرا بیشتر از این تعداد هستند.
وقتی کودکان بسیاری
بیخانمانند و زمانی که تعداد زیادی از کودکان بر اثر سو تغذیه میمیرند، آیا برای
کاخ نشینان زمان آن نرسیده است که جهت جلوگیری از افزایش جمعیت قانونی تصویب کنند؟
کودکانی که از
ناتوانی رنج میبرند در این کشور کاملا فراموش شده اند. در کلِ اودیسا هیچ امکاناتی
برای آنها وجود ندارد. هزاران کودک با ناتوانی های قابل ملاحظه هستند که هیچگونه کمکی
دریافت نمیکنند و این شوکه کننده است. آنچه حتی بیشتر از این تعجب آور است این است
که وقتی با هدف کمک به این کشور میآیی آنها با آغوش باز از تو استقبال میکنند چون
میدانند که شما به کشورشان پول وارد میکنید. اما وقتی شما میپرسید که چه خبر است،
و چرا فقر تا به این حد در حال گسترش است، روی زشت سیستم این کشور را میبینید. شما
را محدود و به سکوت تهدید میکنند.
خدا به من این
قدرت را داد که ساکت ننشینم و مرا بیش از آنچه میشد و در راه هایی که فکرش را نمیکردم
یاری و حمایت کرد. من هنوز در شرایط اسفناکی هستم، اما برای داشتن حامیان خوشبختم.
من برای اینکه در این روزها و در تمام این پستی ها و بلندی ها همگی شما را در کنارم
دارم شکرگزار بوده، هستم و برای همیشه خواهم بود.
من تنها میتوانم
امیدوارِ بهترین ها باشم. در ده روز آینده اولین اعلام نتیجه ی دادگاهم خواهد بود.
لطفا خیلی برایم دعا کنید.
خاطره چهارم:
در یکی از روستاهای قبیله ای منطقه رایاگادا برای بازدید از یکی از بچه هایی که 'بسته کودک' گرفته بود.
وقتی بنیاد پریشان
را ایجاد کردم آرزوهای بسیاری برای کودکان دنیا داشتم ولی یک مشکل بزرگ هم داشتم. به
قدر کافی پول نداشتم. در سال 2010 مبلغ 10000 دلار سهم ارث از طریق خانواده پدرم به
من رسید. با آن پول بلیط هواپیما خریدم و تنها پولی بود که با آن کارم در آسیا را شروع
کردم.
می دانستم آن پول
کافی نیست و برای همین مجبور بودم هر سال به کانادا برگردم و برای کمک به بچه ها پول
جمع کنم. هر روز از دوستانم درخواست کمک می کنم. به مدارس می رفتم و با بچه ها حرف
میزدم, شیرینی و کیک در کنار خیابان می فروختیم و آخر هفته ها ماشین های مردم را می
شستیم. به این طریق برای بچه ها پول جمع می کردم و به هند برمی گشتم.
این روزها نگران
پول برای بچه ها هستم اما قدردان کسانی هستم که در این راه کمکم می کنند.
وقتی شما صادقانه
و مهربانانه در مسیری قدم بر می دارید هیچ چیزی نمی تواند مانع شما شود برای رسیدن
به هدفتان. آدمهای زیادی بودند که مرا به شَک می انداختند و تصور می کردند با این کارها
وقت و زندگی ام را تلف می کنم, ولی من اهمیتی نمی دادم. هدفم را می دانستم و نمی خواستم
هیچ چیزی مانع از کمک من به بچه های فراموش شده در جهان شود.
هرگز از این کار
پشیمان نشدم و بار دیگر هم این کار را خواهم کرد. همیشه به خودتان اعتماد داشته باشید
و به صداهای آرام قلبتان گوش کنید. شاید در ابتدا سخت باشد اما در نهایت ارزشمند خواهد
بود.
داستان زندگی ام
پایان خوشی خواهد داشت و تا آن موقع صبر می کنم.
منبع: @helpnarges