اخبار مهم ایران و جهان را با عصر پرس مرور نمائید      
به روز شده در: ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۴:۱۱
کد خبر: ۱۲۴۵
تاریخ انتشار: ۱۱:۵۱ - ۱۱ آذر ۱۳۹۵ - 01 December 2016
گابریل گارسیا مارکز: همینگوی مجموعاً ۲۲ سال در کوبا زندگی کرد. او در مقاله‌‏ای سعی کرد به این سؤال که چرا چنین مدت زیادی در آن‏جا زندگی کرده، جواب بدهد ولی در هزارتوی دلایل متعدد و متناقض گم شد.

در آوریل ۱۹۲۸ ارنست میلر همینگوی همراه همسر دومش، پائولین فایفر، برای اولین بار پا به هاوانا گذاشت. آن دو با کشتی انگلیسی اُریتا۱ از لا روشل۲ به کی‏وست۳ می رفتند، نزدیک یازده ماه بود ازدواج کرده بودند و هیچ‏ علاقه‏ ای به شهر کارائیبی نداشتند الاٌ این که بعد از زمستان سخت فرانسه و دو هفته سفر روی آن اقیانوس بی‏کران، دو روز در منطقه‏ی حاره توقف کنند.

همینگوی در کوبا

همینگوی ۲۹ ساله، فرسنگ‏ها راه مانده بود تا نویسنده مشهوری شود، در جنگ جهانی اول راننده‌ی آمبولانس و حالا در اروپا خبرنگاری می‏کرد. اولین رمانش با موفقیتی نسبی چاپ شده بود، هنوز برای گذران زندگی به شغل دوم احتیاج داشت و در هیچ کجای دنیا خانه ای از خود نداشت. از آن طرف پائولین، زنی از طبقه به اصطلاح اعیان، خواهرزاده‏ی سلطان لوازم آرایش آمریکا که او را مثل نوه لوس کرده بود، در زندگی همه‏چیز داشت من جمله زیبایی ستارگان سینما مشابه زیبایی زن فرانسیس ماکومبر۴. ولی آن آوریل بهترین آوریل زندگی پائولین نبود. حامله بود و دریا بی‏دل و دماغش کرده بود و تنها آرزوی این دو، سریع‏تر‏ رسیدن به کی‏وست و مستقر شدن بود تا همینگوی بتواند دومین رمانش «وداع با اسلحه» را تمام کند.

آن موقع هاوانا یکی از زیباترین شهرهای جهان بود و هنوز هم هست. دیکتاتور جراردو ماچادو سرمست از آخرین درخشش افزایش خیره کننده قیمت جهانی شکر، در اوج جنون فرعونی بود. این زن صیغه‏ای بی‌نفقه‌‌ی ایالات متحده، جلوی چشم همه، توی «چیس نشنال بنک» خانواده‏ی راکفلر می‏‏خوابید. تخریب و بنایی همه‏جا دیده می‏‏شد و همینگوی امکان نداشت از شیشه‏ی «پاکارد»ی که در پارکه سنترال کرایه کرده بود، ندیده باشد.

بلوار «ماله کُن» که پروژه‏ها‏‏ی زیباسازی و امنیتی‏اش در زمان دیگری شروع شده بود، در حال گسترده کردن آن منطقه در ابعاد کنونی بود و خیابان‏ها‏‏ی جدید مشجر و ساختمان‏ها‏‏ی اربابی میلیونرها در غرب شهر قدیمی ظاهر شده بود ولی کار اصلی، بی‏معنایی نئوکلاسیکی «کاپیتولیو ناسیونال» بود، گرته‏برداری آجر به آجر ساختمان «کاپیتول» واشنگتن. در ساخت این بنا، سنگ‏تر‏اشی به اسم «انریکو لیستر» کار می‏‏کرد که سال‏ها‏‏ بعد یکی از ژنرال‏ها‏‏ی مشهور جنگ داخلی اسپانیا شد.

روسپی‏گری پرجوش و خروشی که قرار بود به زودی هاوانا را عشرت‏کده‏ی لوکس ایالات متحده کند، هنوز پشت ماسک معصومانه‏ ی کلاس‏ها‏‏ی رقص پنهان بود. به آن کلاس‏ها‏‏ آکادمی رقص می‏‏گفتند و دختران با نشاط آن از هر رقص ۵ سنتی، یک سنت عایدی داشتند. این کلاس‏ها‏‏ به اسم نویسنده‏ای به نام آکادمیکاس بود که مشکل یک نویسنده توجهش جلب نشود. بالای جایگاه ارکسترِ تئاتر ناسیونالِ بسیار آبرومند، یک سکوی چوبی برای رقص عمومی ساخته بودند و رویداد اصلی این محل، رقابت سالانه‏ی دنزون۵ بود. نوکری ماچادو برای ایالات متحده تا به آن حد رسیده بود که هیات داوری را طوری آلت دست قرار دهد که در رقابت هنری رقص، در رقص ـ محورترین کشور دنیا، سفیر آمریکا هری اف گوگنهایم برنده شود.

از آن نخستین ۴۸ ساعت در هاوانا، ردی در آثار همینگوی نیست. درست است که او در مقالاتش درباره‏ی جاهایی که می‏‏رفت و آدم‏ها‏‏یی که می‏‏دید، اظهار نظرهای هوشمندانه می‏‏کرد، ولی آن زمان از روزنامه‏نگاری به خود مرخصی داده بود تا خود را تماماً وقف نوشتن رمان کند. با این حال، شش سال بعد، اولین مقاله‏اش به مثابه یک جانی حرفه‏ای، پس زمینه‏ی کوبایی داشت. از آن به بعد شش هفت مقاله درباره‏ی اقامتش در کوبا نوشت اما در هیچ‏کدام چیزی که به درد بازسازی زندگی خصوصی‏اش بخورد، فاش نکرد، فقط ارجاعاتی کلی به تمایل اصلی‏اش در آن زمان: ماهی‏گیری در دریاهای عمیق.

همینگوی در سال ۱۹۵۶ نوشته است: «ماهی‏گیری چیزی بود که آن زمان‏ها‏‏ ما را به کوبا کشاند.» این عبارت ممکن است که آدم را به فکر بیندازد که همینگوی در لحظه‌ی نوشتن این کلمات، که ۲۳ سال بود در هاوانا زندگی می‏‏کرد چه بسا دلایل عمیق‏تر‏ یا دست کم گوناگونی برای اقامت در کوبا داشته تا صرف خشنودی از ماهی‏گیری.

مورد کوبا عشق در اولین نگاه نبود، بلکه فرایندی بود آهسته و طاقت فرسا و رابطه‏ی صمیمانه ی این عشق در بیشتر آثار دوران پختگی همینگوی به صورت کد و پراکنده وارد شده است. در سال ۱۹۳۲، همینگوی در دومین سفر به کوبا برای گرفتن نیزه ماهی، ظاهراً خاطر جمع بود که در کی‏وست خانه‏ای دارد که پسرش در آن به دنیا آمده، دومین رمانش را آن‏جا تمام کرده و بی‏شک درختی کاشته تا مردی کاملاً مثال زدنی شود. از آن زمان به بعد همراه با رفیقش جو راسل صاحب اسلوپی جوز در کی‏وست، سفرهای بی‏شماری به کوبا و از کوبا کرد. از قرار معلوم جو راسل از ماهیگیری به عنوان پوششی برای اشتغالات سودمندتری استفاده می‏‏کرد.

همینگوی می‏نویسد: «جو یک بار بزرگ‌ترین محموله لیکور دنیا را از کوبا [به کی وست] بار زد.» لیکور قاچاق البته، این مال زمانی است که طبق قانون ممنوعیت، الکلی‏ها‏‏ی ایالات متحده از تشنگی عذاب می‏‏کشیدند. ولی آن سفرهای مشکوک، که هرچه بود ربطی به ادبیات نداشت، به همینگوی امکان داد تا با مردمان خوب دریا ارتباط پیدا کند، کسانی که تا دم مرگ رفیقش بودند و دنیایی را در برابر چشمانش آشکار کردند که نوشته‏ها‏‏ی آینده‏اش را غنا بخشید.

همینگوی در مقاله‏ای که در جولای سال ۱۹۴۹ در هالیدی چاپ شد، دوستان آن زمانش را معرفی کرد: «فروشنده‏ی بلیت لاتاری که سال‏ها‏‏ست می‏‏شناسی، پلیسی که به او ماهی داده‏ای و او در عوض لطفی به تو کرده است، قایقرانان قایق آذوقه که کارشان را از دست داده‌اند و دوش به دوش تو کنار چاله‏ی شرط بندی‌ها‏‏ی لای فرونتون۶ می‏‏ایستند، و دوستانی که در سراسر بندرگاه و بلوار با اتومبیل رد می‏‏شوند و برایت دست تکان می‏‏دهند ولی تو از دور خوب تشخیص‏شان نمی‏‏دهی.» به عبارت دیگر، حتی همینگوی خود را چهره‏ای آشنا در خیابان‏ها‏‏ی هاوانا به حساب می‏‏آورد.

او در آن روز‏ها‏‏ با فلوریدیتا هم آشنا شد، بار و رستوران غذاهای دریایی که در قرن پیشین تأسیس شده بود و هنوز هم با همان سیب زمینی‏ها‏‏ی سرخ کرده‏ی‏ طلایی و پرده‏ها‏‏ی کلیسایی وجود دارد. همان‏جا بود که کوکتل دایکیری ۷ ساخته شد، ترکیبی شادی‏آور از رام نامشخص جزیره، یخ خرد شده و آب‏لیمو که همینگوی آن‏را در نیمی از دنیا مشهور کرد. ولی همان‏طور که بنا بود بعداً بنویسد، علاقه‏اش به آن محل چندان مربوط به خوردنی و نوشیدنی نبود بلکه تمایلش به جریان پرتلاطم رفت و آمد هم‏میهن‏ها‏‏یی بود که از شهر می‏‏گذشتند.

همینگوی می‏‏نویسد: «از تمام کشورها و جاهایی که آدم زندگی کرده، کسانی آن‏جا هستند. هم‏چنین ناوهای جنگی هست،کشتی‏ها‏‏ی تفریحی، دلال‏ها‏‏ی گمرک و اداره‏ی مهاجرت، قماربازها، آدم‏ها‏‏ی سفارت‏خانه‏ها‏‏، نویسندگان حسرت به دل، نویسنده‏ها‏‏یی که قرص و محکم یا سست و ضعیف جا افتاده‏اند، سناتورهای شهر، دکترها و جراح‏ها‏‏یی که به رسم ادب می‏‏آیند، شیر، گوزن، موش، شیوخ، آمریکایی‏ها‏‏ی عضو ارتش، سلحشوران کلمبوسی، ملکه‏ها‏‏ی زیبایی، افرادی که مشکل کوچکی دارند و یک یادداشت توسط نگهبان برایت می‏‏فرستند، کسانی که هفته‏ی بعد کشته می‏‏شوند، آدم‏ها‏‏یی که سال بعد کشته خواهند شد، اف. بی. آی. اعضای سابق اف. بی. آی، گاهی مدیر بانک همراه با دو نفر دیگر، تازه به دوستان کوبایی اشاره نشده است.»

این همینگوی‏ای که یاد گذشته می‏‏کند، جایزه‏ی نوبل را برده است. این کلمات بیش از آن که خاطره‏ی روزنامه‏ نگاری باشد، شبیه نوستالژیای دفترچه تلفنی است. امروز با دوباره خوانی آثار همینگوی، بسیاری از کاراکترهای آن لیست که کلمات چاپی زمان و مکان آن‏را تغییر داده و دگرگون کرده ولی نومیدانه نشان اولین گناه فلوریدیتا را برخود دارند، کاملاً در آثار همینگوی قابل تشخیص‏ اند. فلوریدیتا، فلوریدیتایی که امروز مجسمه‏ی نیم‏تنه‏ی همینگوی روی تاقچه‏اش است و پیرمرد پشت بار که آن زمان را به خاطر می‏‏آورد از نشان دادن چارپایه‏ ی همینگوی به توریست‏ها‏‏، هرگز خسته نمی‏‏شود.

نزدیک فلوریدیتا یک هتل است. آمبوس موندوس۸ هتلی است که همینگوی هر وقت در خشکی می‏‏ماند یک اتاق در آن کرایه می‏‏کرد. آخر سر، از جنگ داخلی اسپانیا که برگشت آن اتاق را محل دائمی نوشتن خود کرد: اتاقی بدون شماره در کنج شمال شرقی طبقه‏ی پنجم.

طبق توصیف همینگوی: «اتاق‏ها‏‏ی کنج شمال شرقی هتل آمبوس موندوس در هاوانا، از شمال مشرف به کاتیدرال قدیمی، ورودی بندر و دریا است و از شرق به شبه جزیره‏ی کازابلانکا، پهنای بندرگاه و بام‏ها‏‏ی خانه‏ها‏‏ مابین آن.»

هیچ‏وقت نفهمیدم که چرا همینگوی پالاسیو د لوس کاپیتانیس خِنِرالیز،۹ زیباترین ساختمان هاوانا را که پنجره‏ ها‏‏یش به آن مشرف بود،از لیست مناظر حذف کرده است. او سال‏ها‏‏ بعد در مصاحبه‏ ی تاریخی‏ اش با جرج پلیمتن۱۰ گفت: «هتل آمبوس موندوس محل خوبی برای نوشتن بود.» احتمال دارد که این اظهار نظر در آن زمان، دیگر رگه‏ای از نوستالژی داشته چرا که آن اتاق، دست کم محل روشن و تمیزی نبود که همینگوی برای نوشتن خوابش را ببیند. آن اتاق شانزده متر مربعی دلگیر بود، یک تخت دونفره از چوب معمولی داشت با دو میز بغل تخت و یک میز تحریر و یک صندلی. امروزه آمبوس موندوس هتلی دولتی برای معلمان و کارمندان وزارت آموزش عالی است ولی اتاق گوشه‏ی شمال شرقی طبقه‏ی پنجم، به یاد آن مهمان برجسته، قفل و دست نخورده است به علاوه‏ی نسخه‏ی دوجلدی دن کیشوت به زبان اسپانیایی، که بی‏تکلف روی میز آن اتاق قرار گرفته است.

همینگوی در کوبا

وقتی فکر می‏‏کنیم که همینگوی چقدر در انتخاب جا برای نوشتن وسواسی بود، رجحان آمبوس موندوس فقط یک توضیح می‏‏تواند داشته باشد: بدون هیچ منظوری، شاید بدون این که متوجه باشد، فریفته‏ی سایر افسون‏ها‏‏ی کوبا شده بود، جذابیت‏ها‏‏یی متفاوت که درک آن مشکل‏تر‏ از ماهی غول‏ پیکر ماه سپتامبر بود، و برای روانِ پریشانش، از آن چهار دیواری مهم‏تر‏.

هیچ زنی نه می‏‏توانست آن اتاق بی‏روح را تحمل کند نه منتظر می‏ماند تا او نوشتنش را تمام کند بعد همسر آقای نویسنده شود. پائولین فایفر خوشگل در دشوار‏تر‏ین لحظات او را ترک کرد. ولی مارتا گلهورن که بعداً با همینگوی ازدواج کرد، راه حل هوشمندانه‏ای یافت، یعنی خانه ‏ای پیدا کرد که مردش بتواند با آسودگی در آن‏جا بنویسد و در عین حال شوهرش را خوشبخت کند. به این ترتیب که در نیازمندی‏ها‏‏ی روزنامه، خانه‏ی روستایی زیبایی در دو و نیم فرسخی هاوانا پیدا کرد. فینکا ویژیا۱۱ را ماهی ۱۰۰ دلار اجاره کردند و بعدها همینگوی آن را ۱۸۵۰۰دلار خرید.

از بسیاری از نویسنده‏ ها‏‏ که در جاهای مختلف خانه دارند می‏‏پرسند که اقامتگاه اصلی‏شان کجاست و تقریباً همه جواب می‏‏دهند آن‏جایی که کتاب‏ها‏‏یشان را گذاشته‏ اند. همینگوی در فینکا ویژیا نه هزار جلد کتاب داشت به علاوه‏ی ۵۴ گربه و ۴ سگ.

همینگوی مجموعاً ۲۲ سال در کوبا زندگی کرد. او در مقاله‏ ای به چاپ سال ۱۹۴۹ سعی کرد به این سؤال که چرا چنین مدت زیادی در آن‏جا زندگی کرده، جواب بدهد ولی در هزارتوی دلایل متعدد و متناقض گم شد. از نسیم تر و تازه و نوازش‏گر صبح روزهای گرم حرف زد، از این که می‏‏تواند خروس جنگی پرورش بدهد، از مارمولک‏ها‏‏یی که در تاکستان زندگی می‏‏کنند، از ۱۸ نوع متفاوت درخت انبه در حیاطش، از باشگاه ورزشی آن دست جاده که آدم می‏‏تواند در آن‏جا، در مسابقات شلیک به کبوترها شرط بندی کلان کند و یک بار دیگر از گلف استریم حرف زد که فقط ۴۵ دقیقه با خانه‏ اش فاصله داشت و به عمرش جایی از آن بهتر و پر ماهی‏تر‏ برای ماهیگیری ندیده بود.

در بین توجیهات زیاد، توجیه‏ ها‏‏ی تا حدودی طفره آمیز، همینگوی پاراگرافی روشنگر اضافه می‏‏کند: «آدم در کوبا زندگی می‏‏کند چون می‏‏تواند پریز تلفن مخصوص مهمانی را با کاغذ بپوشاند تا مجبور نباشد به تلفن جواب بدهد و همچنین می‏‏تواند در خنکای صبح‏ها‏‏ی سحر به همان خوبی‏ای بنویسد که در جاهای دیگر دنیا کار کرده است.» در پایان پاراگراف چه به عنوان اقدامی انحرافی و چه به عنوان دلبری اضافه می‏‏کند: «ولی اسرار حرفه‏ای هم وجود دارد.» این اظهار نظر لازم نبود، چون تقریباً هر کسی می‏‏داند که دلیل انتخاب محلی برای نوشتن، یکی از اسرار لاینحل آفرینش ادبی است.

هاوانا به طور کلی و فینکا ویژیا به طور اخص، تنها محل اقامت محکم و استواری بود که همینگوی به عمرش داشت. نصف سال‏ها‏‏ی مولدش را به عنوان نویسنده در آن‏جا گذراند و آثار عمده اش را آن جا نوشت: بخشی از زنگ‏ها‏‏ برای که به صدا در می‏‏آیند، به راه خرابات در چوب تاک، پاریس جشن بی‏کران، مرد پیر و دریا و جزایر گلف استریم.

در کوبا مقالات زیادی برای مطبوعات نوشت از جمله «تابستان خطرناک» و برای نوشتن رمانی پروستی و نامعمول در باره‏ی هوا، زمین و دریا، خواسته‏ی دیرپایش، تلاش‏ها‏‏ی بی‏شماری کرد. با این حال آن سال‏ها‏‏ ناشناخته‏تر‏ین سال‏ها‏‏ی زندگی اوست، نه فقط چون شخصی‏تر‏ین سال‏ها‏‏ بود بلکه به این دلیل که زندگی‏نامه نویسان به آن سال‏ها‏‏ با بدگمانی شتابناک جلا داده‏اند.

همچنان که همینگوی برای حفظ شکوه و جلال خود، دنیای شخصی‏اش را کلمه به کلمه می‏‏ساخت، اجرای پروژه‏ ی فرمانبرداری ملی به ابتکار دیکتاتور جراردو ماچادو به اوج خود رسید بود و بنا بود جانشینش آن را به پایان ناخوشایندی برساند. فساد سیاسی و اخلاقی به ابعاد عصر بابل رسید. اطاعت از ایالات متحده، مشهود در همه جا، ظاهر رمان تخیلی به خود گرفت: حمل و نقل از فلوریدا به هاوانا که شامل یک واگن راه آهن که بعدها به شبکه محلی پیوست هم می‏‏شد، روزانه نیازهای اولیه‏ی جزیره را از ایالات متحده تأمین می‏‏کرد، از جمله ماهی تازه که از آب‏ها‏‏ی خود کوبا گرفته شده بود!

گرچه کسی نگفته بود که همینگوی شریک جرم بی‏سر و صدای آن بی‏ خاصیت سازی فرهنگی تقریباً یک‏پارچه بود، همه راحت گفته بودند که او صرفاً نظاره‏گری منفعل بوده. عقیده‌ی سیاسی همینگوی که در جنگ داخلی اسپانیا با رفتاری چنان صریح و پر شور ابراز شده بود، در رویارویی با وضعیت فوق‏العاده ‏ی کوبا به نظر معما آمد.

کوچک‏ترین نشانی حاکی از تلاش همینگوی برای تماس با جامعه‏ی روشنفکری و هنری هاوانا، وجود ندارد، جامعه ‏ای که در جریان بدنام سازی و شهوت‌پرستی عمومی، پیوسته از عمیق‏تر‏ین فعالان قاره بود. این چنین بی‏تفاوتی از طرف او ظاهراً نه فقط در مورد منطقه‏ی کارائیب بلکه در مورد تمام آمریکای لاتین نیز صادق است، منطقه‏ای که هرگز آن را نشناخت و در آثارش هیچ ارجاع جدی به آن وجود ندارد. تنها کشورهای آمریکای لاتینی که به آن سفر کرد مکزیک و پرو در سال ۱۹۴۲ در پی تهیه‏ی فیلم سینمایی اقتباس از مرد پیر و دریا بود که در صدر گروه اعزامی ‏‏در جست و جوی ماهی غول پیکر برای فیلم‏برداری، عازم آن نواحی شد که آن موقع هم مشکل پایش به خشکی رسیده باشد. آن ماجراجویی پرشور را همینگوی به این صورت خلاصه می‏‏کند: «سی روز تمام ماهیگیری از طلوع تا سایه‏ها‏‏ی غروب، ما را از فیلم‏برداری باز داشت.»

همینگوی در کوبا

دیگر جنبه ‏ی بحث‏ انگیز همینگوی در سال‏ها‏‏ی آخر زندگی، رفتارش در دوران انقلاب کوبا بود. گفته‏ها‏‏ی آن بیوگرافی نویسان مغرض که حرف‏ها‏‏یی در محافل خصوصی به او نسبت داده اند به کنار، هیچ خاطره‏ای مبنی بر اظهار نظر در مورد تأیید یا عدم تأیید مردم وجود ندارد . تقریباً یک سال پس از پیروزی انقلاب، زمانی که خصومت ایالات متحده به وضوح ثابت شده بود، روزنامه‏نگار آرژانتینی رودولفو والش در فرودگاه هاوانا، وسط کش و واکش انبوه مستقبلینی که هوار می کشیدند، ترتیب یک مصاحبه‏ ی فوری را با همینگوی داد. در آن مصاحبه که والش به عنوان کوتاه‏تر‏ین مصاحبه زندگی خود از آن یاد می‏‏کند، و بی‏شک مختصرترین و یکی از آخرین مصاحبه‏ها‏‏ی همینگوی بوده، نویسنده به زیان اسپانیایی عالی فریاد زد: «ما برنده خواهیم شد! ما کوبایی‏ها‏‏ برنده خواهیم شد!» و بعد به انگلیسی اضافه کرد:« من یانکی نیستم، می‏‏دانید که…» همینگوی به دلیل ناآرامی‏ها‏‏ی دور و برش نتوانست عبارتش را تمام کند و یک سال و نیم بعد بدون تمام کردن آن عبارت، که از دو طرف محل تعبیر بود، خود را کشت.

با این حال کوبای انقلابی به نظر هیچ سهمی در این مناقشه ‏ی شرارت آمیز نداشت. کوبایی‏ها‏‏ هیچ نویسنده‏ ی دیگری را ـ به استثناء خوزه مارتی ـ این‏همه در سطوح مختلف ستایش نکرده ‏اند. از همان ابتدا، خود فیدل کاسترو پشتیبان جدی‏ترین آن‏ها‏‏ بود. همو بود که پس از مرگ همینگوی در دو سفر مری ولش، به بیوه‏ ی همینگوی کمک کرد. و همین دو نفر بودند که در مورد دست نخورده ماندن فینکا ویژیا و تبدیل شدنش به موزه به توافق رسیدند، موزه‏ای که آن‏قدر واقعی است که آدم حضور نویسنده را که با آن کفش‏ها‏‏ی سایز بزرگِ مرد مرده در اتاق‏ها‏‏ پرسه می‏‏زند، حس می‏‏کند.

تنها چیزهایی که بیوه‏ی همینگوی با خود برد نقاشی‏ها‏‏ی کلکسیون خصوصی شگفت انگیزشان از بهترین هنرمندان معاصر بود. در سال ۱۹۷۷ در طول آخرین سفر بیوه‏ی همینگوی به کوبا، فیدل کاسترو در مقابل گروهی از روزنامه‏نگاران آمریکایی اظهار کرد که همینگوی نویسنده ‏ی مورد علاقه‏ اش بوده است.

آدم باید فیدل کاسترو را بشناسد تا درک کند که هرگز چنین چیزی را به صرف عرض ادب ساده نمی‏گوید، زیرا برای بیان آن با چنان ایمانی، می‏‏بایست به فراسوی ملاحظات سیاسی مهمی می‏‏رفت.

حقیقت این است که فیدل کاسترو سال‏ها‏‏ خواننده‏ی مداوم آثار همینگوی بوده است، با آثار او عمیقاً آشناست و دوست دارد درباره‏ی همینگوی حرف بزند و بلد است چگونه و به طرز قانع کننده‏ای از او دفاع کند. در سفرهای طولانی و مکرر به اقصا نقاط کشور، کاسترو همیشه توده‏ای از اسناد گیج کننده‌ی دولتی برای مطالعه در اتومبیلش دارد. بین آن‏ها‏‏ اغلب می‏‏توان دو جلد کتاب جلد قرمز، منتخبی از آثار همینگوی را دید.

در هر صورت، امروز برای همه آسان است که عبارت ناتمام همینگوی در فرودگاه هاوانا را تمام کند. واقعیت این است که همیشه دو همینگوی وجود داشت. دو همینگوی جداگانه و غالباً متضاد. یکی برای مصرف جهانی ـ نیمی ستاره سینما نیمی ماجراجو ـ که در قابل‏رؤیت‏تر‏ین بخش‏ها‏‏ی دنیا خود را به رخ می‏‏کشید، کسی که پیش قراول سواران آزادی وارد هتل ریتز پاریس می‏‏شد، کسی که در اسپانیا در بازار مکاره از گاوبازانی که سر زبان ها بودند، بی‏اندازه طرفداری می‏‏کرد، کسی که با هوش‏ربا‏تر‏ین ستارگان سینما، شجاع‏تر‏ین بوکسور‏ها‏‏ و شرورترین ششلول‏بندها عکس می‏‏انداخت، آنی که در مرغزارهای کنیا اول شیر بعد گاومیش و بعد کرگدن را می‏کشت و حتی خود را از دو سقوط پشت سر هم و شیک هواپیما بی نصیب نگذاشت.

این همینگوی نمایش عمومی بود، کسی که هیچ‏وقت کتاب نخوانده بود یا شاید هرگز عاشق نشده بود و کسی که نمی‏‏شد عبارتی را ناتمام بگذارد. ولی همینگوی دیگری در هاوانا بود، در خانه‏ای محصور بین درختان غول پیکر خود را پنهان کرده بود، در اتاق‏ها‏‏ی آن خانه یادگاری‏ها‏‏یی از هنرهای نرینه انباشته بود که همینگوی این جهانی از سفرهایش با خود آورده بود. این صنعت‏گر بی‏خواب بود که کسی واقعاً نمی‏‏شناخت، کسی که بردگی سیری ناپذیر رسالتش او را از پای درآورده بود، کسی که نه تنها یک عبارت بلکه عبارات زیادی را ناتمام گذاشت.

این همینگوی پر رمز و راز چه جور آدمی بود؟ این سوالی است که نوربرتو فوئنتس روزنامه‏نگار از خود پرسید. در سال ۱۹۶۱ سردبیر روزنامه‏ نوربرتری جوان را برای نوشتن مقاله‏ درباره‏ ی مردی که هفته‏ی گذشته با شلیک تفنگ به سق دهانش کله ‏ی خود را متلاشی کرده بود به فینکا ویژیا فرستاد.

نوربرتو درباره‏ ی همینگوی همان یک ذره ‏ای را می‏‏دانست که پدرش در بعدازظهری که در آسانسور هتلی، اتفاقی به همینگوی برخورده بودند، برایش گفته بود.

یک بار دیگر که نوربرتو ده ساله بود، همینگوی را در صندلی عقب یک پلیموت سیاه دراز دیده بود که می‏‏گذشت، تأثیر تخیلی این مشاهده آن بود که مشهورترین فرد میکده‏ها‏‏ی شهر، صاف در نعش‏کش نشسته تا دفنش کنند.

همینگوی در کوبا

از آن خاطرات کوتاه، نوربرتو فوئنتس پروژه‏ی عظیم کشف همینگوی در کوبا را به عهده گرفت، همینگوی‏ای که بعضی از بیوگرافی نویس‏ها‏‏ی پس از مرگش، نه فقط علاقه دارند مخفی‌اش کنند بلکه می‌خواهند تحریفش هم بکنند. فوئنتس به سال‏ها‏‏ تحقیق موشکافانه، مصاحبه‏ها‏‏ی دشوار و به خاطر آوردن‏ ها‏‏ی تقریباً غیر ممکن نیاز داشت تا همینگوی را از حافظه‏ی آن کوبایی‏ها‏‏ی ناشناسی که واقعاً هر روزه در نگرانی‏ها‏‏ی نویسنده شریک بودند، نجات دهد: پزشک شخصی‏اش، گروه همراهان ماهیگیری‏اش، همپالکی‏ ها‏‏ی جنگ خروس جنگی، آشپزها و پیشخدمت‏های میکده ‏ها‏‏، هم‏پیاله‏ ها‏‏یش در شادخواری‏ ها‏‏ی شبانه در سان فرانسیسکو دِ پائولا.

ماه‏ها‏‏ فوئنتس خلواره ‏ها‏‏ی زندگی همینگوی را در فینکا ویژیا کاوید تا رد قلب او را در نامه‏ ها‏‏یی که هرگز نفرستاده بود، خاطرات روزانه دریانوردی با ذکر جزئیات و دست‏نوشته‏ها‏‏ی عذرخواهانه و یادداشت‏ها‏‏ی نصفه نیمه بیابد، نوشته‏ها‏‏یی مشتعل از سبک درخشان همینگوی. فوئنتس نتیجه می‏‏گیرد که همینگوی در آن زمان از هر کوبایی که تصورش را بکنید عمیق‏تر‏ به روح کوبا نفوذ کرده بود و نویسندگان کمی در دورترین نقطه جزیره‏ی کوبا این همه نشان از خود به جا گذاشته اند.

حاصل نهایی این گزارش سخت‏کوشانه و روشنگر است که نقطه‌ی اتکایی از زندگی و رفتار اندکی بچگانه همینگوی به ما می‏‏دهد، چیزی که بیشتر ما فکر می‏‏کردیم با نگاهی مختصر بین خطوط داستان‏ها‏‏ی استادانه‏اش یافته‏ایم. این همینگوی شخصی خودمان است، مردی که عدم قطعیت و کوتاهی زندگی، به زحمتش انداخته بود، کسی که هیچ‏وقت بیش از یک مهمان سر میزش نمی‏‏پذیرفت، کسی که توانست طوری از اسرار عملی منزوی‏تر‏ین مشاغل دنیا رمزگشایی کند که در تاریخ بشریت کمتر کسی توانسته بود.

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز/ ترجمه: مهرشید متولی

منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب


نام:
ایمیل:
* نظر: