عصرپرس: هاشمی رفسنجانی فراز و فرودهای بسیاری را در 60 سال دوران مبارزه خود در تاریخ این سرزمین تجربه کرد. ایرانیان معاصر دستکم با 40 سال اخیر سیاستورزی عملی او آشنا هستند و هر یک به نوعی با پیامدهای آن دست و پنجه نرم کردهاند.
هاشمی بدون شک یکی از ستونهای ماندگار انقلاب 57 ایران بود. هنگامی که جریان مذهبی پس از 15 خرداد 1342 توانست تودههای مردمی را پشت سر خود بسیج کند و گوی پیشتازی را آرام آرام از جریانهای چپگرای میانهرو و رادیکال برباید، روحانیونی که در این شرایط پشت سر "روحالله خمینی" ایستادند و دست توانای او برای رهبری توده مردم شدند، بازیگران شرایط مهم پس از سقوط پهلوی نیز شدند.
هاشمی یکی از آنان بود. او با نزدیک شدن به بیت رهبری انقلاب، فرماندهی جنگ را بر عهده گرفت و تنها پس از امضای قطعنامه توانست بخشی از اندیشههای تئوریک خود را در دنیای عمل بیازماید. اندیشههایی که از قضا در واقعیت جامعه ایران تاب نیاورد و دوم خرداد 1376 را آفرید.
هاشمی دوست داشت "امیرکبیر" باشد. دوست داشت همچون "امیر" گامهای بزرگی برای احیای منابع ایران، امنیت جانی و مالی و توسعه اقتصادی کشور بردارد. اما توفیق او هم مانند امیرکبیر چندان نپایید. بخشی از بگیر و ببندهای سیاسی اوایل دهه 70 ایران معطوف به حذف منتقدان سیاستهای توسعهگرایانهی او بود. اصولا "اصلاحات" نوعی واکنش جریانهای چپگرایانهی نخبه محور بر علیه سیاستهای راستگرایانهی مدرن دولت هاشمی بود. جریانهایی که اگر چه با حمایت مخالفان سنتی و بازاری هاشمی روبرو نشدند اما با خشم و واکنش آنها روبرو شدند. ظهور حلقههای راست مدرن و پس از آن جریانهای تودهگرا برخاسته از چنین وضعیتی بود.
هاشمی اگرچه دوست داشت امیرکبیر باشد اما واقعیت این است که نبود. میتوان او را به جای امیرکبیر با دو شخصیت دیگر تاریخ ایران مقایسه کرد. او در عملگرایی و پراگماتیسم ذاتی شبیه "حسینقلیخان نظامالسلطنه مافی" بود و در اندیشههای توسعهمحور و غربگرایانه به "میرزا حسینخان سپهسالار" نزدیک بود.
هر دو شخصیت از رجال پرنفوذ دوره قاجار بودند و در سمتهای مهمی انجام وظیفه و ایفای نقش کرده بودند و از قضا هر دو نفر موفق شدند در برهههایی از زمان اندیشههای خود را به جامه عمل درآورند. "حسینقلیخان مافی" از حکمرانی فارس و آذربایجان تا صدارت و دوران مشروطه و پس از آن همواره روح عملگرای خود را بروز داده است. "میرزا حسینخان سپهسالار" نیز در همان برهه کوتاهی که توانست دل ناصرالدینشاه را برباید و صدراعظم شود و او را به غرب ببرد و سرانجام عزل و منکوب شود، توانست با قدرت اندیشههای توسعه محور خود را پیاده کند.
فراز و نشیب زندگانی طوفانی هاشمی را میتوان با زندگانی رجال دیگری از قاجار مانند عبدالله مستوفی، یحیی دولتآبادی و مخبرالسلطنه نیز مقایسه کرد. هر سه نفر نه تنها در دوران ناصری زیسته بودند بلکه مشروطه را دیدند و در آن نقشهای بسیار بزرگ بازی کردند، سقوط و انحراف مشروطه را ملاحظه کردند، ظهور رضاخان را با تمام حواسشان درک کردند و سرانجام سقوط او را هم با چشمان خودشان دیدند. آنها نه آنقدر به آرمانهای مشروطه پشت کردند که کارهای رضاخان را بیکم و کاست بپذیرند و نه آنقدر از قدرت دوری جستند که موفقیتهای چشمگیر او را نبینند.
این سه مرد بزرگ تاریخ ایران را میتوان در طیفهای میانهروی سیاسی گنجاند. جایی که هاشمی نیز قرار میگیرد. او حتی پس از دوم خرداد به نوعی پرچمدار میانهروی در ایران نیز شد. کسی که با اصلاحات سیاسی دولت خاتمی مخالفتی نداشت اما حمایت از آن را نیز جایز نمیدانست. همین سکوت بود که آتشی افروخت و او را به کام خویش کشید.
چهرهی ماندگار هاشمی را باید پس از انتخابات 88 دید. در این دوره او به جریان اصلی سیاسی ایران که مورد وثوق بخش بزرگی از جامعه بود نزدیک شد و با وجود همه هجمهها و دشمنیها پا پس نکشید. بدون شک همین چهره نزد افکار عمومی منبع قضاوت خواهد بود. همچنان که برآیند زندگانی چهرههایی همچون نظامالسلطنه مافی، سپهسالار، مستوفی، دولتآبادی و مهدیقلی هدایت از آنان چهرههایی وجیه ساخته است. چهرههایی که نگرش تاریخ به آنان معطوف به نیکی و چشمپوشی بوده است.
*تحریریه عصرپرس/ 1199"*