اخبار مهم ایران و جهان را با عصر پرس مرور نمائید      
به روز شده در: ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۲۱:۲۹
کد خبر: ۲۸۵۳۵
تاریخ انتشار: ۲۱:۳۶ - ۰۵ اسفند ۱۴۰۰ - 24 February 2022
ازروزی که بدنیا آمد قصه اش ناخوانده ونانوشته به اتمام رسیده بود.
زن ها، وارثان حسرتعصرپرس،ازهمان روزی که برای چشم روشنی به خانه‌‌شان رفنتد و این جمله ها را گفتند: فلانی ناراحت نباش، خدا را شکرکن که سالم است،دختروپسرندارد، و لبخندکمرنگی که بر لبان مادرش نقش می بست برای به دنیا ‌آوردن دختر،که جرم بزرگی محسوب می شد. 

مخصوصا درقبیله ای که بی شباهت به دوران جاهلیت نداشت. آمده بودند دلداری بدهند انگارکسی مرده باشد، برای تبریک نیامده بودند. در میان آن همه افکار پوسیده، صاحب فرزند دختر شدن که تبریک ندارد!

چند سال بعدزیبایی اش چشم نواز شد این بار می گفتند فلانی یادته که گفتیم غصه نخور؟ چه کودک زیبایی حتی نمی گفتند چه دختر زیبایی!  بی هویتی برای جنس دختر را ازنسل ها قبل برای دختران شان به ارمغان آورده بودند. مادرش موهایش را که شانه میزد و می بافت، می گفت: دخترم تولبخندزیبای خدایی، روزهای دلواپسی و غبار غم به زودی زودآمدند. دختر که به سن بلوغ رسید و قدکشید، دیگرلبخند زیبای خدانبود حتی زیبایی اش دل مادرش را هم می لرزاند.

این بار اقوام اینگونه گفتند: فلانی، مراقب دخترت باش چرا که در جامعه گرگ بسیار است، آن گرگ ها که بودند؟ جزخودشان پسرانشان وبردارانشان!!! 

آن همه زیبایی لابه لای دیوارهای بلند که نور را روزنه ای نبود میان آن ها گم شد. اتاقش پنجره ای کوچک داشت با پرده ای سفید که مادرش دوخته بود، اگرخدایی ناکرده پرده کنار می رفت پدرش خون به پا می کرد، هرچه بزرگتر می شد و قد می کشید دیوارها بلندتر می شدند حصارها بیشتر و بهار از پشت پنجره دورتر و دورتر!

 نوجوانی اش درهاله ای خاکستری وتیره گذشت، پدرش آموزگار خوبی بود برای آموزش محو و کم رنگ شدنش در جامعه و حتی خانه ی پدری، یادش داد گم باشد. حقی که بی هویتی را خوب القا کرده بود درروح وجانش .... . و اما مادرش، قربانی بودن را برایش به نمایش گذاشته بود تا با روح و جانش یکی شود آن زمان که با لب پاره به فکر آماده کردن غذای جسم همسر و فرزندان پسرش بود، وقتی لباسهایش را با دست و بال زخمی ازتوی کوچه که مرد باغیرتش ریخته بودجمع میکرد، ماندن به هرقیمتی را به دخترش یاد داد.

 بی گمان مادرش هم  ازمادربزرگ یادگرفته بود نرفتن را، وقتی یک بار از زبان پدرش قربان صدقه ای نشنید، فهمید مردها نیازی به همدل وهمراه ندارند، آنقدرازپدرش برای گناه ناکرده کتک خورده بود که اگردستی بالا می رفت فکرمی کرد قرار است برصورتش فرودآید، آنقدربرای تحصیل که حق طبیعی اش بود التماس کرده که جای شینطنت های نوجوانی‌ گوشه ی اتاقی تاریک کز میکرد و مانده بود در دنیای افکار گسسته و پریشانش و زل زده به پرده ی اتاقش که آن سوی پرده چه خبر است؟ نوری هست؟ چه باید کرد؟ نکند در داخل نور و روشنایی بودن برایم سم است که پدر و خانواده ام مرا از بودن در آن نهی می کنند؟! به راستی آن سوی پنجره چه خبر است؟

در این دنیای افکار پریشان و آن همه سوال بدون جواب، برایش خواستگارآمد آن هم درسن سیزده سالگی، اما پدر شادمانی می کند! چرا؟ دختر با خود می گوید: چطور مرا از این اتاق تاریک و مبهوم که مرا از خروج آن نهی می کردند را به بیرون از آن هدایت می کنند؟ یعنی دیدن نور و بودن در روشنایی بیرون از خانه، دیگر برایم سم نیست؟ حتما همینطور است که پدر چنین شادمان است... 

غافل از اینکه خوشحالی پدر برای این است که دیگر زندان بان نباشد و قراراست این بارسنگین راروی دوش دیگری بگذارد...

خطبه ی عقدجاری شد ولی به گمانم آن خطبه هیچگاه کسی را به کسی محرم نکرد چرا که قلبش لابه لای عروسک هایش جامانده بود و دفتر مشقش تا نخورده لب طاقچه مانده بود. پدرش جهازخوبی داده،حتی بقچه ی بزرگی لا به لای جهازش بود پر از بغض وحسرت وکودکی نکرده !!

 ازاتاق رفت به اتاقی دیگر با دیوارهایی بلندتروحصارهای بیشتر. هیچ آغوش مردانه ای منتظرش نبود هیچ حامی محکمی درانتظارش نبود، او هم مثل پدرش نقاشی کردن روی صورت را خوب بلد بود، تهمت های او از پدرش بیشتر بود، وقتی هنوز مادرش را می خواست مادرشد،کودکی رابه این دنیادعوت کرد که حاصل عشق نبود! 

 چندین باروقتی کتک می خورد به پدرش پناه می برد که خودش وکودکش را ازآن شکنجه گاه برهاند ولی هر بار با سرزنش پدر و هدایت کردنش به سمت شکنجه گاه و مطیع زندانبان بودن، مواجه می شد. حالا که ناچار به برگشتن بود باید خود را برای شکنجه ها آماده می کرد اما دیگر توانی نمانده برای آن همه شکنجه و بی هویتی، برای همین تصمیم به گم شدن و محو شدن برای همیشه از این دنیای پوچی که برایش ساخته بودند گرفت اما مثل اینکه قرار نیست برای همیشه محو و ناپدید شود و با خودکشی های نافرجام مانده و درمانده در شکنجه گاه و حتی شکنجه ها سنگین تر و سنگین تر می شد چرا که باعث شده زندانبان بودن مسئول شکنجه گاه توسط دیگر زندانبان ها سرزنش و بی عرضه نامیده شود. 

 هربار که جانش به لب میرسد میگریزد.کسی دراین شهربرای اوجایی ندارد حتی پدرش.غریبه تراز غریبه است از شهر و دیارش، می گریزد ازمردش، خانواده اش وکشورش هرچه بادا باد! می خواهد تاریخ نامش رابه یاد بیاورد زنی تابوشکنی کرد می خواهد به هرقیمتی نماندن را یاد بدهد به نسلهای بعد!

 غافل از اینکه ین راه هم به ناکجا آباد است و با زندانبان های دیگری روبرو می شود. ازپاره ی تنش می گذردکه بگوید رفتن را هم بلداست!!رفتن آنقدرها هم که فکر می کرد آسان نبود برای کسی که تنهایی تا سرکوچه نرفته بود و دوام نمی آورد و نمی تواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد، دلش  می خواهد دستی به سویش درازشود.......پدرش پیدایش می کند دراین مدت پدر غیریتی اش بیشتر موهایش سفید شده .بغلش می کند حتی سرزنشش هم نمی کند فقط وفقط ابرازخوشحالی واو هم درآغوش پدرش احساس امنیت می کند و لبخند میزندلبخندی حاکی ازحس اعتمادکه درتاریخ ثبت می شود، باتوجه به سن کمش حرف های پدر راباورمی کند، ماندن باتلاق است وبرگشتن تله ای بزرگ، پدرخوب می داند وقتی ازقهر چند روزه برمی گشت بدنش خون آلود می شد حالا که چند ماهی غیبت دارد حکمش چیست و چه مجازاتی در انتظارش است؟  

 پدرش همان موقع که برای اجازه ازدواج ازدادگاه حکم رشد گرفت اجازه قتل فجیع او را داده بود، وقتی دختر ۱۳ساله را کشتند وقاتل به قصاص محکوم نشد مردها این بارشمشیرشان را تیزترکردند و تفنگ هایشان راپرتر.گوش ها به شنیدن این فجایع عادت کرد. همه ما دراین قتل سهیم هستیم دراین مسدودکردن کوچه انسانیت ماهم سهیم هستیم.

اوبرگردانده می شود و شبیه فیلم های ترسناکی که روح پدر داستان، شیطان تسخیرش کرده است. دختر را تنها می گذارد که بیایند و حساب شده او را به قربانگاه ببرند. 

چشمهای به خون نشسته همسرش رانگاه می کند برایش غریب نیست این همه نفرت. زندانی یی که به آغوش زندانبان برگشته است یا بهتر است بگویم، مقتولی که خود به آغوش قاتل بازگشته است. دومرد برای کشتنش کم است چندین مرد دیگر را فرا بخوانید. پدرش، برادرش، عمویش جایشان خالیست دراین بزم نوشیدن خون یک انسان ،یک دختر، یک بی پناه، یک کودک.

موهایی که هیچگاه نوازش نشدند حالا دستهای مردش لابه لای آن موهاست. چطوراست که موهایش رابه همه نشان می دهی. فاتحانه می گردانی سربریده دختر۱۷ساله ای را.شایدچون میدانی قانونی پشت توست اصلا تو شرعی وقانونی سربریدن رابلدی.حیوانات راخوب سلاخی میکرد،انسان را بهتر.

 بی شک این سربریده خشکسالی می اورد برای این شهرکه سکوت کرد، هنگام دست و پا زدن یک انسان، قرن هاحکومت میکند این خون بازی درتاریخ، این قضاوت ما آدم ها، بی شک چشمهایش باز است ومی بیند این هلهله وشادی را.

دختر پاسخ سوالش را گرفت و فهمید که چه در اتاقکی کوچک و تاریک باشد و چه در نور هر دو برایش سم است. او فهمید دختر بودنش تاریکی و روشنایی را برایش شکنجه گاه کرده است و در اصل دختر بودنش برایش سم است...

 لبخندهای دزدکی برای من/شرارت های وقیحانه برای تو/کتلت های پیچیده شده لای نان برای تو/کبودی چشم وگریه های بی صداپای اجاق گازبرای من/ سرگل برنج های خوش عطربرای تو/سربریده شده روی دست برای من........!!!!!

 حالاچند وقتی از ماجرا گذشته، خانواده  قاتل خونسرد ماجرا را به گونه ای تعریف می کنند که همه قضاوت ها به سمت آن زن مظلوم می رود، اصل ماجرا پنهان میماند این خون بازی ادامه خواهدداشت...

به قلم مریم محمودیان
برچسب ها
زنان ، قضاوت
نام:
ایمیل:
* نظر: