اخبار مهم ایران و جهان را با عصر پرس مرور نمائید      
به روز شده در: ۰۸ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۹
کد خبر: ۱۲۷۴
تاریخ انتشار: ۱۵:۵۴ - ۱۳ آذر ۱۳۹۵ - 03 December 2016
مروری بر کتاب فیلیپ میروفسکی
پل هایدمن: «پس از نئولیبرالیسم قرار است چه چیزی سر کار بیاید؟» این پرسشی بود که پس از ضربۀ بحران مالی سال ۲۰۰۸ به ذهن افراد رادیکال بسیاری، ازجمله خود من، خطور کرد.

 پل هایدمن: در بازاری که در آن کارفرمایان برای پیداکردن نیروی کارِ تقریباً کمیاب با یکدیگر رقابت می‌کنند، نیازی نیست که افراد با تبدیل‌کردن خود به سبدی معاوضه‌پذیر از مهارت‌ها خودشان را تحقیر کنند. در مقابل، در وضعیت فعلی پیدا کردن کاری با حقوق کافی و امنیت شغلی بسیار دشوار است و به همین دلیل عجیب نیست که مردم خود را تبدیل به هر چیزی می‌کنند که تکنولوژی پیش پایشان گذاشته تا خودشان را بفروشند. همان‌طور که جون رابینسون می‌گوید یگانه چیزی که از استثمارشدن توسط سرمایه‌داری بدتر است استثمار نشدن توسط آن است.

«پس از نئولیبرالیسم قرار است چه چیزی سر کار بیاید؟» این پرسشی بود که پس از ضربۀ بحران مالی سال ۲۰۰۸ به ذهن افراد رادیکال بسیاری، ازجمله خود من، خطور کرد. اگرچه افراد کمی دربارۀ چشم‌انداز پیش روی ما بدان اندازه امیدوار بودند تا خوش‌بینی تباه‌کنندۀ جنبش رادیکال پیشین را تکرار کنند (بعد از هیتلر نوبت ماست)، اما آن روزها این حال‌و‌هوا در همه‌جا غالب بود که نظام بی‌قیدوبند بازار در آستانۀ فروپاشی است. پیامد اجتناب‌ناپذیر بحرانی که توسط نظام عنان‌گسیختۀ بازار ایجاد شده بود دوران تازه‌ای بود که به‌تسامح می‌توان آن را نسخه‌ای از اقتصاد کینزی دانست.

اما با گذشت پنج‌سال اوضاع چندان عوض نشده است. بعد از نئولیبرالیسم چه چیزی سر کار می‌آید؟ ظاهراً نئولیبرالیسمی افراطی‌تر. گویی امیدها برای اینکه چپ بتواند از نو جان بگیرد و بر این اوضاع غلبه کند رنگ باخته است.

بیایید به سراغ کتاب فیلیپ میروفسکی برویم: هیچگاه اجازه ندهید هیچ بحران جدی‌ای هدر برود: چگونه نئولیبرالیسم از فروپاشی مالی جان سالم به در برد. به اعتقاد میروفسکی منتقدان بالقوۀ‌ نئولیبرالیسم نتوانسته‌اند ماهیت حقیقی آن را به‌درستی تشخیص دهند و همین امر باعث شده که این نظریه بتواند حتی در شرایط وخیم هم به شکوفایی‌اش ادامه دهد، شرایطی مانند بحران گستردۀ مالی که به نظر می‌رسید دشمنِ جانیِ نئولیبرالیسم است. درحالی‌که غول‌های نئولیبرالیسم بدون هیچ حدومرزی به لفت‌ولیسشان ادامه می‌دهند، چپ‌ها هنوز با شمشیر چوبی به جنگ با مقررات‌زدایی مشغول‌اند.

به نظر میروفسکی چپ‌ها در فهم سه جنبۀ اساسی نئولیبرالیسم وامانده‌اند: تاریخ فکریِ این جنبش، شیوه‌ای که با آن زندگی روزمره را دگرگون کرده است، و آنچه به منزلۀ مخالفت با آن است. به نظر میروفسکی، تا زمانی که در بر این پاشنه می‌چرخد، جنبش‌های دست‌راستی مانند تی‌پارتی (که یکی از بازیگران اصلی در کتاب میروفسکی است) همچنان به روند پیروزی‌شان ادامه می‌دهند.

کتاب با جنگ ایده‌ها آغاز می‌شود، نزاعی که در آن چپ‌ها، به گفتۀ میروفسکی، دست‌ودلبازانه به هر آنچه نولیبرال‌ها می‌گویند، یا دست‌کم به بهترین گفته‌های تبلیغاتی‌شان، گوش می‌سپارند. بدین‌ترتیب، ما به دامان میلتون فریدمن پیر و مهربان می‌افتیم که به ما می‌گوید چقدر همه‌چیز بهتر بود اگر دولت ما را رها می‌کرد تا «آزادی انتخاب» داشته باشیم. اما آن زمان‌ها نولیبرالیست‌ها صادقانه و بی‌پرده ستایش‌هایشان را نثار به‌کارگیری قدرت دولتی می‌کردند. هر چه باشد بازارها که خودشانْ خودشان را خلق نمی‌کنند. میروفسکی، با پیوستن به صف طولانی‌ای از متفکران که مشهورترینشان کارل پولانی است، بر این مطلب پا می‌فشارد که اشتباه کلیدی متفکران چپ این بوده که نتوانسته‌اند تشخیص دهند که بازارها همواره در دیگر نهادهای اجتماعی مجسم می‌شوند. در مقابل، نولیبرال‌ها دو دستی به این نکته چسبیده‌اند و به همین دلیل مدام در پی این هستند که تمام نهادهای اجتماعی، ازجمله و مخصوصاً دولت، را به سود بازار از نو شکل بدهند. تفوق نئولیبرالیسم نه درنتیجۀ عقب‌نشینی از دولت که، عمدتاً، درنتیجۀ از نو شکل دادن به دولت محقق شده است.

درست است که میروفسکی با لحنی گزنده ناکامی چپ‌ در فهم این نکته را نقد می‌کند، اما این نکته را نیز یادآور می‌شود که خود نولیبرال‌ها نیز برای محفوظ نگاه‌داشتن ماهیت حقیقی پروژه‌شان، که به طرق بسیاری پوشیده شده است، بسیار محتاطانه و زیرکانه عمل کرده‌اند. به نظر او ساختار نهادهای لیبرال شبیه به «عروسک‌های روسی» است که مرکزی‌ترین عروسک کاملاً از دیدگان عموم پنهان است. میروفسکی برای ارجاع به هستۀ مرکزی افرادی که آموزه‌های این جنبش را صورت‌بندی می‌کنند اصطلاح آیرونیکِ «تفکر اشتراکی نولیبرال» یا ان.‌تی.‌سی۵ را ابداع می‌کند. انجمن محترم مونت‌پلرین یکی از نهادهای ان‌تی‌سی است. ایده‌های این انجمن، مکرراً، از طریق حلقه‌هایی بسط و اشاعه می‌یافت که، حداقل به‌صورت رسمی، با مرکز این زنجیره مرتبط نبودند، حلقه‌هایی مانند دپارتمان‌های اقتصاد در دانشگاه‌ها. درنتیجه، درحالی‌که پروژۀ اصلی و عظیم بازسازی دولت به عهدۀ دیگران گذاشته شده بود، اقتصاددانان نوکلاسیک مشغول تبلیغ کتاب مقدس بازار آزاد بودند.

به گفتۀ میروفسکی، به‌موازات گسترش تدریجی مفروضات مقبول نولیبرال‌ها از رأس، این مفروضات در قاعده نیز اشاعه پیدا می‌کرد و الگوهای روزمرۀ زندگی ما پیوسته آن‌ها را تقویت می‌کردند. شبکه‌های اجتماعی مانند فیسبوک مردم را ترغیب می‌کند تا دائماً خودشان را به‌مثابۀ سوداگرانی فرهنگی ببینند که می‌کوشند روایتی جدیدتر و بهتر از خودشان به جهان ارائه دهند. سایت‌هایی مثل لینکدین مردم را بر آن می‌دارند تا خودشان را به‌عنوان سبدهایی معاوضه‌پذیر از مهارت‌ها به نمایش بگذارند که با نیازهای کارفرمایان مختلف سازش و انطباق پیدا می‌کنند و هیچ خصیصۀ ذاتی‌ای ندارند الا خوش‌خدمتیِ کافی به کارفرمایانشان. لیبرالیسم کلاسیک همواره خودِ منسجمِ فردی را به‌عنوان واحد اصلیِ تحلیل فرض می‌گرفت. در مقابل، نئولیبرالیسم مردم را چیزی بیش از مُشتی سرمایۀ بی‌ثبات انسانی نمی‌بیند که واجد هیچ نوع علایق پایدار یا حتی ویژگی‌هایی نیستند که نتوان آن‌ها را از طریق بازار بازآفرید. به نظر میروفسکی، گسترش و تکثیر این صورت‌های نئولیبرالیسم روزمره «دلیل اصلی فائق‌آمدن نولیبرال‌ها بر بحران‌هاست.»

میروفسکی درنهایت استدلال می‌کند که مخالفت مجدانۀ نئولیبرالیسم، اغلب، جریان چپ را در درون خویش حل کرده است. درست است که اشخاصی همچون جوزف استیگلیتز و پل کروگمن منتقد ریاضت اقتصادی و حامی دولت رفاه هستند، اما باورهای بنیادین اقتصاد نوکلاسیک را، که محور سیاست‌گذاری نولیبرال‌هاست، می‌پذیرند. میروفسکی اعتقاد دارد که باید این سنت را در کلیتش دور بیندازیم. هواداران اقتصاد رفتاری کوشیده‌اند، با بررسی راه‌هایی که مردم واقعی از عقلانیتِ حاد۶ هومو اکونومیکوس فاصله می‌گیرند، پیش‌فرض‌های سنت نولیبرال را واقع‌گرایانه‌تر سازند؛ اما چنین تلاش‌هایی به کار افرادی که خواهان سرنگونی نئولیبرالیسم هستند نمی‌آید.

به نظر میروفسکی، این سه ناکامیِ جریان چپ به‌خوبی نشان می‌دهد که چگونه نولیبرال‌ها توانسته‌اند، تااندازۀ زیادی، از زیر بار مسئولیتِ بحرانی شانه خالی‌ کنند که خودشان ایجاد کرده‌اند. چپ‌ها یک‌ریز به توهماتی مانند مقررات‌زدایی یا دولت کوچک‌تر گیر می‌دهند و نولیبرال‌ها نیز به‌راحتی این اعتراض‌ها را جواب می‌دهند که سازوکارهای نظارتی و قانونی هیچ‌گاه به گستردگی امروز نبوده‌اند. در عین حال، ما ریشه‌های عمیق ایدئولوژی نئولیبرالیسم در زندگی روزمره را نادیده می‌گیریم، ایدئولوژی‌ای که ما را دربارۀ گسترۀ تکالیفی که پیش رویمان است فریب می‌دهد.

هر اندازه نقدهایی که بر تحلیل میروفسکی وارد می‌شود ظاهری معقول داشته باشند، باز هم می‌توان مدعی بود که بخش عمدۀ تحلیل میروفسکی، مخصوصاً دربارۀ تاریخ فکریِ «ان.‌تی.‌سی»، قانع‌کننده و نافذ است. پافشاری میروفسکی بر مرکزیت دولت در پروژۀ نولیبرال گرایش اسف‌انگیز بسیاری از چپ‌ها را در یک دهۀ گذشته تصحیح می‌کند، یعنی گرایش برای تن در دادن به راه‌حل ساده‌انگارانۀ نولیبرال‌ها دربارۀ زوال دولت. در واقع، میروفسکی بسی فراتر از دیگر منتقدانی می‌رود که ایدۀ موهوم عقب‌نشینی دولت ذیل نئولیبرالیسم را زیر سؤال می‌برند.

مثلاً لوئیک وکان ایدۀ «دولت قنطورس» را به میان می‌کشد که بر اساس آن لیبرالیسم انسان‌گرا فقط به طبقات بالادست روی خوش نشان می‌دهد ولی طبقات فرودست با سازوکارهای تنبیهی دولت در منتها درجۀ سبعیتش مواجه هستند. اما میروفسکی نشان می‌دهد که جهان ثروتمندان ذیل نئولیبرالیسم به هیچ عنوان با لسه‌فر لیبرالیسم کلاسیک منطبق نیست. دولت چندان ثروتمندان را به حال خود رها نمی‌کند تا بتوانند آزادانه کار کرده و جهانشان را بر اساس علایقشان از نو شکل دهند. دولت کمکی به ایجاد بازارهای مشتقات و اوراق بهادار نمی‌کند، بازارهایی که در دهۀ گذشته بسیاری را خوشبخت (و سپس بدبخت) کرده است. دولت نولیبرال دولتی صددرصد مداخله‌گر است و آن‌هایی که آن را با نگهبان سخت‌گیر اتوپیای لیبرتارین اشتباه می‌گیرند امیدی برای مبارزه با آن ندارند.

همین‌جاست که کم‌کم می‌توانیم نبوغ استراتژیک زیرساختار نولیبرال را مشاهده کنیم و این امر به یاری دو مجموعه میسر شده است: از یک‌سو تیمی از اساتید دانشکده‌های اقتصاد که کارآمدی اعجاب‌انگیز عرضه و تقاضا را درس می‌دهند و از سوی دیگر اتاق‌های فکر و مجموعه‌های سیاست‌گذاری که بی‌وقفه در پی قدرت دولتی هستند. در واقع، آنچه به نظر چپ‌ها عدم انسجام می‌آید چیزی بیش از نوعی تقسیم کار نیست.

میروفسکی می‌کوشد خوانندگانش را از این اشتباه دربیاورد که می‌توان آموزه‌های جناح نولیبرال را، که توسط اقتصاددانان نوکلاسیک اشاعه می‌یابد، حک‌واصلاح کرد و همین تلاش به یکی از بهترین بخش‌های کتاب منتهی می‌شود. تصویری که میروفسکی از چهرۀ تکیده و چشمان گودرفتۀ یکی از فعالان اقتصادی پس از بحران مالی به دست می‌دهد هم کمیک است و هم تراژیک. اما همین‌که بفهمیم چنین دلقک‌هایی هنوز افرادی معتبر و صاحب نفوذ محسوب می‌شوند، بی‌درنگ، لبخند بر لبانمان خشک می‌شود. وقتی بررسی جامع میروفسکی دربارۀ پاسخ‌های نولیبرال‌ها به بحران مالی را می‌خوانیم، به یاد داستان مشهور قوری شکستۀ فروید می‌افتیم. حرفه‌ای‌های اقتصاد برای توجیه نقش خودشان در بحران مالی به توجیه‌هایی مثل این متوسل می‌شوند که: الف) هیچ حباب مالی‌ای در کار نبوده ب) اصلاً امکان ندارد حباب‌های مالی را پیش‌بینی کرد، اما ج) به‌هرحال می‌دانیم که بحران نتیجۀ حباب مالی بوده است.

علی‌رغم اینکه این پاسخ‌ها با یکدیگر متناقض‌اند، اما پس از بحران هم اوضاع اقتصاد بر همان منوال سابق است. میروفسکی تصور می‌کند که این امر دست‌کم تااندازه‌ای نتیجۀ ناتوانی اقتصاددانان برای مخالفت همه‌جانبه با جریان فعلی است؛ اقتصاددانانی مثل کروگمن و استیگلیتز که می‌کوشند باصورت‌بندی‌های سبعانه‌تر نئولیبرالیسم از اقتصاد به مخالفت برخیزند در واقع خود از جرگۀ اقتصاددانان نوکلاسیک هستند. گرچه کروگمن و استیگلیتز به مفاهیمی همچون فرضیۀ بازارهای کارآمد تاخته‌اند (که حاکی از این است که قیمت‌ها در بازار مالی رقابتی تمامی اطلاعات مرتبط اقتصادی را بازتاب می‌دهد)، میروفسکی استدلال می‌کند که آن‌ها همچنان، در مبانی، چارچوب‌های نظری اقتصاد نوکلاسیک را پذیرفته‌اند و از همین رو نقدشان به‌نحو مضاعفی ناکارآمد است.

اول از همه، آن‌ها مجموعه‌ای از پیش‌فرض‌ها را می‌پذیرند که در بسیاری از نظریه‌پردازی‌های نوکلاسیک به کار گرفته شده‌ است، پیش‌فرض‌هایی دربارۀ عامل نماینده۸ به‌کارگرفتنِ اطلاعات همچون یک کالا و... . همین پیش‌فرض‌هاست که ابطال قاطع نظریه‌هایی همچون فرضیۀ بازارهای کارآمد را ناممکن می‌سازد. در عوض، آن‌ها خودشان را به در و دیوار می‌کوبند تا در این نظریه‌ها حک‌واصلاحاتی جزئی و بی‌اهمیت به عمل آورند. این جرح‌وتعدیل‌های بی‌اهمیت باعث می‌شود که استدلال‌های آن‌ها کم‌وبیش در تعلیماتِ نوکلاسیک‌ها نادیده گرفته شود؛ چون اقتصاددان‌های هوادار نئولیبرالیسم افراطی، به‌سادگی، می‌توانند چنین تجدیدنظرهایی را نادیده بگیرند و همچنان بر این عقیده پا بفشارند که هستۀ اصلی سنت نئولیبرالیسم همچنان بر جای خود استوار است. استدلال‌های استیگلیتز و کروگمن، که از طریق رسانه‌های پرطرفدار به‌صورت گسترده‌ای پوشش داده می‌شود، مطلقاً نمی‌توانند تغییری در جریان اصلی اقتصاد ایجاد کنند.

میروفسکی این ایده را به باد تمسخر و تحقیر می‌گیرد که مشکل اصلی اقتصاد نوکلاسیک از پیش‌فرض عقلانیت شدید هومو اکونومیکوس نشئت می‌گیرد، پیش‌فرضی که بی‌وقفه خواهان مقایسۀ وضعیت‌های موازنه و بیشینه‌کردن فایده است (رد پای این ایده را گه‌گاه می‌توان در برخی محافل چپ هم مشاهده کرد). شاید چنین تجدیدنظری به کام برخی رادیکال‌های رمانتیک خوش بیاید، اما میروفسکی نشان می‌دهد که میزان معتنابهی از کارهایی که ذیل عنوان اقتصاد رفتاری انجام می‌شود، دقیقاً، همین مأموریت را به انجام می‌رسانند و به نتایجی می‌رسند که هیچ تفاوت جوهری‌ای با نظریه‌های جریان اصلی اقتصاد ندارد. معضل اصلی نوکلاسیسیم اقتصادی نه نظریۀ عامل انسانی بلکه نظریۀ بازار آن است، و این دقیقاً همان بخشی است که اقتصاد رفتاری هیچ علاقه‌ای برای زیرسؤال‌بردنش ندارد.

به‌طورکلی، میروفسکی علیه وضعیت فعلی نظریۀ اقتصادی و هم‌پوشانی‌اش با پروژۀ نولیبرال کیفرخواستی کوبنده صادر می‌کند؛ اما متأسفانه تبیین میروفسکی از چراییِ مسلط شدن اوضاع فعلی عمیقاً عقیم است. میروفسکی در کتابش قدرتی شگفت‌انگیز به ان‌.تی.‌سی منتسب می‌کند، گویی ان‌.تی.‌سی مسئول همه‌چیز است، از کنترل اقتصاددانان تا دست‌کاری دولت برای خلق معنای جدیدی از خودِ انسانی. خوانندگان از خود می‌پرسند ان.‌تی.‌سی چگونه این همه قدرت را به دست آورده است و همین پرسش ما را به نقطه‌ضعف اصلی کتاب می‌رساند: فقدان نظریه‌پردازی‌ دربارۀ ساختار سرمایه‌داری مدرن. گویی ان‌.تی‌.سی کارهایش را در خلأ به انجام می‌رساند، بدون مواجهه با دیگر نهادها یا گروه‌هایی که منافع و برنامه‌های مختص به خویش دارند، مثلاً دولت یا جنبش‌های مردمی.

انصافاً باید گفت که میروفسکی، عمدتاً از طریق تفسیر از نئولیبرالیسم «روزمره»، تبیینی برای ناکامی جنبش‌های مردمی در به‌چالش‌کشیدن نئولیبرالیسم مطرح می‌کند. کتاب، در یکی از قوی‌ترین و بهترین فرازهایش، ناکامی‌های مهم و استراتژیک این جنبش‌ها را تحلیل می‌کند، مثلاً جنبش اشغال وال‌استریت «از جریان تقلید تکنولوژی‌های رسانه‌ای سود می‌جست، درحالی‌که این تکنولوژی در تقابل با بسیج جمعی سیاسی قرار دارد». به‌هرحال، استدلال میروفسکی از بررسی ناکامی خاص جنبش اشغال وال‌استریت بسی فراتر می‌رود و نظریه‌ای عام را طرح می‌کند که بر اساس آن پیشرفت‌هایی همچون فیسبوک و تلویزیونِ واقع‌نما، ایدئولوژی نئولیبرالیسم را به مردمانی منتقل می‌کنند که هیچ‌گاه آثار فریدمن و هایک را نخوانده‌اند. میروفسکی مدعی است که این ایدئولوژیِ عینیت‌یافته یا ریشه‌دار نقشی مهم در ناکامی چپ ایفا می‌کند. او برای تبیین این ادعا وزن و اعتباری برای ایدۀ نئولیبرالیسم روزمره قائل می‌شود که این ایده فاقد آن است.

در ساده‌ترین سطح، مشخص نیست که آیا میروفسکی در این ادعایش بر حق است که نئولیبرالیسم روزمره مانع اساسی فعالیت سیاسی است. بی‌شک، بسیاری از افرادی که هم‌اکنون این مقاله را می‌خوانند، هم‌زمان، صفحات سایت‌های مانستر یا لینکدن را باز کرده‌‌اند، سایت‌هایی که در آن‌ها افراد می‌کوشند خودشان را برای کارفرمایانی که در جست‌وجوی کارمندند به‌عنوان سبدهایی معاوضه‌‌پذیر از مهارت‌ها عرضه کنند. در این سیستم اقتصادی، هر کس باید تا سرحد امکان عجله کند و این یعنی استفاده از تمام وسایل در دسترس؛ یعنی بسیاری از همین خوانندگانی که احتمالاً دست به اقداماتی چون تجمع برای احقاق حقشان زده‌اند باید به از میان رفتن مرز میان تکنولوژی‌های گوناگون رسانه‌ای و پذیرفتن ایدئولوژی‌ای که به اعتقاد میروفسکی در این رسانه‌ها ظهور یافته به دیدۀ شک بنگرند.

در واقع، استفادۀ گسترده و فراگیر از چنین تکنولوژی‌هایی توسط افرادی که حامی یا مخالف نئولیبرالیسم یا نسبت بدان بی‌تفاوت هستند، نشان‌دهندۀ پدیدۀ گسترده‌تری است که میروفسکی دربارۀ آن سکوت می‌کند: بازار کار. به بیان صریح‌تر، اگر نرخ بیکاری در جامعه‌ای مثلاً دو درصد باشد، دیگر افراد به سراغ راه‌های تنش‌زا و اسف‌انگیزی مانند تبلیغ‌کردن خود بر روی سایت‌هایی مثل لینکدین نمی‌روند. در بازاری که در آن کارفرمایان برای پیداکردن نیروی کارِ تقریباً کمیاب با یکدیگر رقابت می‌کنند، نیازی نیست که افراد با تبدیل‌کردن خود به سبدی معاوضه‌پذیر از مهارت‌ها خودشان را تحقیر کنند. در مقابل، در وضعیت فعلی پیدا کردن کاری با حقوق کافی و امنیت شغلی بسیار دشوار است و به همین دلیل عجیب نیست که مردم خود را تبدیل به هر چیزی می‌کنند که تکنولوژی پیش پایشان گذاشته تا خودشان را بفروشند. همان‌طور که جون رابینسون می‌گوید یگانه چیزی که از استثمارشدن توسط سرمایه‌داری بدتر است استثمار نشدن توسط آن است.

برای ارزیابی نقش نئولیبرالیسم روزمره، بسیار مفید است که برای لحظه‌ای هم که شده نگاه خود را فراتر از ایالات‌متحده ببریم و به جاهایی معطوف کنیم که ان.تی.سی توانسته در آنجا به موفقیت‌های زیادی دست پیدا کند و نیز کشورهایی، همچون ونزوئلا و آفریقای جنوبی، که در آن‌ها مقاومت به‌نحو چشمگیری فراگیر و گسترده است؛ مخصوصاً در کشورهایی که ان.تی.سی موفقیت‌های زیادی کسب کرده است، جنبش‌های مردمی موفقیت‌های زیادی در مبارزه با تلاش نولیبرال‌ها برای قبضۀ دولت و بازسازی اقتصاد به دست آورده‌اند و در واقع سیستم اقتصادی را به مسیر متفاوتی هدایت کرده‌اند. آیا می‌توان به‌نحو معقولی ادعا کرد که دلیل اصلیِ تفاوت میان آمریکا و این کشورها ریشه‌دارتربودن لیبرالیسم روزمره در آمریکاست؟ من که شک دارم. یکی اینکه قدرت جنبش‌های رادیکال در ونزوئلا، در مقایسه با آمریکا، مشخصاً بر پیشرفت‌هایی که میروفسکی از آن‌ها بحث می‌کند (رسانه‌های اجتماعی، هانی بوبو تقدیم می‌کند۹، و مثل آن) تقدم جسته است.

علاوه‌براین، می‌توان گفت فرهنگ سوداگرانه‌ای که میروفسکی توصیف می‌کند در زاغه‌های کشورهای جنوب بسیار گسترده‌تر و همه‌جانبه‌تر است، جایی که ویرانگری نئولیبرالیسم سبب شده بسیاری از خانواده‌های فقیر دست‌کم یکی از اعضایشان را به کار نیمه‌قانونی دلالی نخاله‌های سطل‌های آشغال یا چیزهای دست‌ساخته بگمارند. مطمئناً چنین فعالیت‌هایی مبنایی تزلزل‌ناپذیرتر برای ذهنیت تجاری فراهم می‌کند تا داشتن پس‌اندازِ بازنشستگیِ. اینکه مقاومت در چنین شرایطی افزایش پیدا کرده است حاکی از این است که برجسته کردن ذهنیت‌های شرورانه برای تبیین انفعال مردم تحلیلی عقیم است.

اگر نئولیبرالیسم روزمره ضعف نسبی چپ در آمریکا را تبیین نمی‌کند، پس چگونه می‌توان این ضعف را تحلیل کرد؟ این پرسشی محوری است و در اینجا فقط می‌توانم به پاسخی دم‌دستی بسنده کنم؛ به نظر من آنچه می‌تواند مبنایی مستحکم‌تر برای فهم ضعف فعلی جریان چپ در آمریکا فراهم کند نه توسل به هژمونی فرهنگ نولیبرال در آمریکا که بررسی تاریخ‌های نهادهای چپ در آمریکا (از حزب کمونیست تا جنبش دانشجویان خواهان جامعه‌ای دموکراتیک تا اتحادیه‌های کارگری) و تاریخِ مواجهۀ این نهادها با شرایط پیش رویشان است. علاوه‌براین، اگر نظریه‌ای در باب لیبرالیسم در دست داشته باشیم که بتواند ساختارهایی را بررسی کند که تلاش اکثریت مردم برای پی‌جویی و تعقیب علایقشان را هم بسیار دشوار و هم ضروری ساخته است، به‌راحتی می‌توانیم سطح پایین بسیج همگانی در مقابل نئولیبرالیسم را در بستر چپِ تضعیف‌شده تبیین کنیم.

تحلیل میروفسکی نمی‌تواند مبنایی برای تبیین این امر فراهم کند که چرا مقاومت مردمی در آمریکا تا این اندازه ضعیف است، اما نشان می‌دهد که چرا او تا به این اندازه دل‌نگران تبیین تسلط ظاهری ایدئولوژی نولیبرال میان عموم مردم است. میروفسکی از همان ابتدای کتاب دربارۀ بازگشت راست هشدار می‌دهد، چه این بازگشت در قالب احیای کمپینی خاتمه یافته در ویسکانسین توسط اسکات واکر باشد، چه در قالب جنون تی‌پارتی در سال ۲۰۱۰ یا پیروزی احزاب دست راستی در اروپا. به‌هرحال، در شرایط فعلی اغلب گفته‌های میروفسکی اغراق‌آمیز به نظر می‌رسد. تی‌‌پارتی، با تمام مقاصد و اهداف سیاسی‌اش، دیگر در صف مقدم سیاست در آمریکا نیست و حزب جمهوری‌خواه نیز، که در سطح ایالتی می‌تواند انواع سیاست‌های سادیستی را به نمایش بگذارد، از زمان انتخابات کنگره در سال ۲۰۰۶ در سطح ملی در آشفتگی و بی‌نظمی دست‌وپا می‌زند.

اساسی‌تر آنکه این استدلال که رأی‌دهندگان آغوششان را به روی نئولیبرالیسم گشوده‌اند چندان با پژوهش‌های عالمان علوم سیاسی همچون لری بارتلز و مارتین گیلنز نمی‌خواند. این پژوهشگران تأکید می‌کنند که میان ترجیحات سیاسی مردم فقیر با آنچه در واشینگتن اتفاق می‌افتد فاصلۀ شگرفی وجود دارد. ظاهراً آنچه دارد اتفاق می‌افتد نه مشارکت مردم عادی در نئولیبرالیسم بلکه حذف مردم عادی از نهادهایی است که به آن‌ها اجازۀ تغییر این اوضاع را می‌دهد. نکتۀ مهم این است که این تبیینِ بدیلْ بر این توهم چپ‌ مبتنی نیست که عصیان مخفیانۀ توده‌ها پیوسته پوستۀ ساکن و آرام اجتماعی را در هم می‌شکند و توده‌ها هر لحظه آمادۀ شورشی رادیکال بر ضد این شرایط‌اند. این امر به‌سادگی حاکی از آن است که انفعال سیاسی قربانیان نئولیبرالیسم منعکس‌کنندۀ کاهش چشمگیر گزینه‌های سیاسی پیش روی آن‌هاست.

میروفسکی به سازوکارهای نهادی و ساختاریِ گسترده‌تر اشاره نمی‌کند و همین امر بخش عمدۀ توان تحلیلی کتابش را تحلیل می‌برد. در سطحی صرفاً توصیفی، بخش‌هایی از کتاب که تاریخ فکریِ نئولیبرالیسم و دوران غیربحرانی اقتصاد نوکلاسیک را بررسی می‌کند بسیاری از زوایای پنهان ایدئولوژی نئولیبرالیسم را آشکار می‌سازد. بااین‌حال، اگر میروفسکی در این ادعایش بر حق باشد که برای بهتر مبارزه‌کردن با نئولیبرالیسم نیازمند فهمیدن آن هستیم (و یقیناً او در این ادعایش به‌حق است)، در این صورت برای تبیین موفقیت نئولیبرالیسم و ناکامی چپ نیازمند تحلیل‌های عمیق‌تری هستیم.

برای فهمیدن اینکه چگونه مجموعه‌ای از اندیشه‌ها دوره‌ای از سرمایه‌داری را شکل داده‌اند به چیزی بیش از تاریخ فکری احتیاج داریم و در واقع نیازمند بررسی این موضوع هستیم که سرمایه‌داری در هر دورۀ خاص عملاً چگونه کار می‌کند و چگونه ایده‌های محفل کوچکی از روشن‌فکران بدل به سیاست مطلوب ثروتمندان می‌شود. میروفسکی مبنایی فوق‌العاده برای فهم این آموزه در اختیار ما نهاده است، اما این وظیفه بر عهدۀ دیگران است که بسط بالفعل نئولیبرالیسم را تبیین کنند.

منبع: سایت ترجمان/ مترجم: میلاد محمدی
نام:
ایمیل:
* نظر: